تمام من در گستره آغوش مه ایستاده بود
تمام من...
بی هیچ کم و کاستی.فارغ از تمام روزها و داشته ها و بودها
ازدوردستها خودم رامیدیدم انگار
رها دربیکرانه ی مه آلود آسمان
سکوت نشسته بود درگوشم
به جای قیل و قال و واگویه های همیشگی و تکراری
میخزید بر پوستم شاید
سرانگشتان حسی مبهم از
دسته بندی
طبيعت